محل تبلیغات شما



دوست میدارم تو را از جان و جانان بیشتر
از پدر از مادر و از هرچه عنوان ، بیشتر

توی روح و جان من عشقت چنان بالا زده
از زمین از آسمان از باد و باران بیشتر

 تو بزرگی،، جایگاهت آسمان و کهکشان
حضرت عشقی و یادت از فراوان ،، بیشتر

کائنات و هفت شهر عشق را تو سروری
پاک و والایی تو از دین خدایان بیشتر

 عاجزم از وصف و تعریفت برای این و آن
 می پرستم من تو را از حدو میزان بیشتر

ای که بالایی و بالاتر  از آن ماه جهان
نوربارانی  تو از خورشید تابان، بیشتر

 هر طرف را بنگرم از جلوه های نور توست
از افق از آسمان از شعر عرفان بیشتر

 

* غلامرضا نجفی سولاری


باز پائیز است و باران 

چقدر دل انگیز است و روح نواز

حس زیبای پائیز تا با باران ممزوج میگردد

حسی بی نظیر و رویایی است 

تمام سال در انتظارش چشم براهیم 

چه میشود وقتی 

پائیز باشد و باران بیاید و تو هم باشی. 

هفت رنگ عشق کامل میشود 

قشنگ تر از این ایام وجود ندارد

پس. 

بمان پائیز زیبایم 

بمان باران روح افزایم

بمان که تا تو باشی

تمام خوشیها و برکات الهی نازل میشود.

عزیز دلم 

حبیب قلبم 

طبیب روحم 

 

 خوش آمدی 

و 

خوش بمان که فقط با تو سرخوشم.

 

* غلامرضا نجفی سولاری


او از مدافعان خرمشهر قهرمان بود و هزاران داغ و سوز نگفته از جوانمردیها و شهادتها و

سقوط شهر بر دل صبورش داشت اما وقتی در عملیات فتح الفتوح و آزادسازی بستان

قهرمان، سردار محمدعلی جعفری به شهادت رسید حال و روزش دگرگون شد و

دیگر آن معلم همیشگی نبود .

کلاسهای درسش بوی خون و باروت و شهادت میداد ، مشخص بود بیقرار است.

هیچ وقت اشکهای پاک و معصومانه اش را در فراق او از یاد نمیبرم.

دیگر هیچ دل خوشی نسبت به دنیا و مطامع و زببایی هاش نداشت و  تمام اوقاتش

صرف خدمت به شاگردان محروم اش شد.

از هر فرصتی برای رفتن به جبهه استفاده میکرد.

معلم ما دیگر معلم درس مدرسه ی دنیا نبود حرفها و اعمالش بوی رفتن میداد.

در سال 1365 بار دیگر به جبهه اعزام شد. در جبهه هم آرام و قرار نداشت سعی میکرد با

تمام توان کاری بانجام برساند.


وقتی متوجه شد لودرچی در خط مقدم جبهه ی فاو بشهادت رسیده و کسی از سنگرسازان

بی سنگر نیست تا جایگزین او بشود بی درنگ اعلام آمادگی کرد و علیرغم میل

فرماندهی جایگزین راننده ی لودر شد.

یکی از زیبایی های دفاع هشت ساله ی ما این بود که همه رزمنده بودند و نمیتوانستی

بسیجی ار از فرمانده تشخیص بدهی.

از سر شب تا نزدیک اذان صبح خاکریزها و ترکش گیرهای خط مقدم جبهه ی فاو را ترمیم

کرد تا آسیب کمتری به رزمندگان اسلام برسد. 

من آن شب از ساعت دو تا چهار پست داشتم حتی یک لحظه هم صدای لودر آرام نگرفت

و با جدیت کار میکرد.

بعثیان عفلقی از سرو صدای لودر به وحشت افتاده بودند و مرتب منطقه را با انواع

سلاحهای سبک و سنگین می کوبیدند ولی راننده ی لودر هیچ تفاوتی برایش نمیکرد و

یک لحظه هم از حرکت باز نایستاد.

وقتی برای نماز صبح وضو میگرفتم دیگر صدای لودر و لودرچی شجاعی که از سرشب

تا نزدیک اذان صبح کار میکرد نمی آمد!

از همسنگرانم سؤال کردم بالاخره لودرچی خسته شد و رفت؟

با بغض سنگینی گفتند : بله رفت ولی خسته نشد ، نیمساعتی است که لودرش را زدند

و شهید شد.

دلم گرفت و همانند فرمانده عظیم  اشکم جاری شد اگر چه نمیدانستم کیست ولی از

تلاش شجاعانه اش در زیر آتش سنگین و همه جانبه ی دشمن حیف دانستم که بشهادت برسد.

پس از گذشت سالیان طولانی هنوز صدای ناله های شبانه لودر که در فضای جبهه ی

فاو می پیچید در گوشم طنین انداز است. 

آری این جهادگر و سنگرساز بی سنگر جبهه فاو همان معلم بیقرار مدرسه بود که بالاخره

راهی برای خودش به بهشت برین گشود و از مکتب درس مولای شهیدان چه زیبا

فارغ التحصیل شد.

پدر گرامیش این فراق را خیلی تاب نیاورد و در کوتاه مدتی به فرزند برومندش پیوست

و مادر شیرزنش یادگارانش را به سرمنزل مقصود رساند و در بهشت عزیزترین فرزندش

را در آغوش گرفت.

و حالا ماییم و یک راه طولانی مانده از شاهراه عشق شهیدان به پاکی و راستی و

درستی تا قله های بلند عشق الهی. 

دوم آبان سالروز شهادت معلم بی ادعا و مخلص مان شهید کریم جعفری است که حقیقتا

کریم بود و با حقوق ناچیز معلمی است برای دانش آموزان محروم مدرسه اش کتاب و

دفتر و لباس و کفش میخرید و سهم ناچیزی از حقوقش را صرف زندگی خودش میکرد.

روحش متعالی و آرام و هم نشین با شهیدان کربلا و مولای شهیدان باد.

انشالله

نتیجه تصویری برای معلم شهید کریم جعفری


آخرین بار وقت عقب نشینی دیدمش !
بین ما یک کانال بزرگ بود مثل فاصله ی اخلاص و بندگی مان به مولا !
لبخند شیرینی بر لبان خسته اش موج میزد .

گفتم عزیز خوبی ؟ گفت عالی
گفت خشابهایم تمام شده خشاب اضافه نداری ؟
گفتم یک خشاب رسام چهل تائی از عراقیها برداشته ام بدردت میخوره ؟
با خوشحالی تمام گفت : بندازش

خشاب را برایش پرتاب کردم آن را برداشت و بروی کلاشینکف اش گذاشت و میخواست برودگفتمش کجا داریم عقب نشینی می کنیم بیا برویم گفت شما بروید ما هستیم .!
فرصت مکالمه ی بیشتر نبود در بین آن همه همهمه و شلوغی و سروصدای تیرو انفجار از هم جدا و گم شدیم .
او راست می گفت او و خیلی ها ماندند تا ما بتوانیم بیائیم !

اما سالهای طولانی گذشت و هیچکس نمیدانست سرنوشت عزیز چیست ؟
وقتی اسرا را آزاد کردند بیش از همیشه چشم براه عزیز بودیم و اما چشمان پاک و معصوم مادرش به در ماند و عزیز بین اسرا نبود و نیامد !

چقدر انتظار سخت است حال اگر طولانی باشد که دیگر کشنده است !هیچکس دلش نمی آمد تا بگوید عزیز شهید شده است او که دیگر به هیچ وجه نمی پذیرفت تا بخودش بقبولاند فرزند دلبندش بدست صفاک ترین صفاکان عالم به شهادت رسیده باشد !

اما این چشم انتظاری سخت و جانکاه و طولانی سیزده سال طول کشید و  مشتی استخوان در تابوت شد امید مادر !آن شبی که بدن خسته اما سرافراز شهید عزیزدشت بزرگ را به شهر آوردند و تابوتش را در منزل شهید به وداع آخرین گذاشتند مادر دلسوخته اش نتوانست دل بکند و گفت :
بگذارید امشب عزیز میهمان خانه ی ما باشد آخر مگر میشود درد دل مادر و فرزندی و فراق سیزده ساله را در یکی دوساعت گفت؟
و تا صبح نمیدانم بین این مادر و فرزند چگونه گذشت و چه درددلهائی با هم کردند .

مادرم می گفت : همیشه به مادر عزیز میگویم تو زینب دورانی با این داغ و مصیبت سخت و چشم انتظاری خم به ابرو نیاورده ای و همانند کوه استواری .
می گفت : مادر عزیز گفت جلوی دیگران کمتر گریه می کنم تا برداشت اشتباهی و تصور ضعف نکنند .
شبی که ابوی شهید عزیز را تا بهشت بدرقه میکردیم گفت :
دا غلام زحمتی دارم و حقیر با اشتیاق اوامرش را اطاعت کردم و از او خواستم تا از عزیز بخواهد مرا شفاعت کند و او گفت :
تا زنده هستم برایت دعا میکنم .
و این وامانده ی درمانده چقدر همیشه به این قول مادر عزیز دلخوش و امیدوار و سرمستم .

آری مادر شهید گرانقدر جبهه های عشق و ایثار با اصرار فراوان و با حال ناخوشی که داشت و علیرغم مخالفتهای فرزندانش ، به زیارت اربعین مولا مشرف شد و پس از بازگشت از این سفر معنوی عاشقانه که از نشانه های مومن واقعی است به آرزوی دیرینه اش که زیارت فرزند دلاورش عزیز دشت بزرگ بود نائل شد .
و در روز باشکوه اربعین سرور و سالار شهیدان که هفت آسمان در تسخیر مولای شهیدان است  از فرش تا عرش بدرقه شد تا در بهشت برین تا ابد در کنار صالحان و مومنات و به همجواری با بی بی دو عالم حضرت زهرای مرضیه و حضرت زینب کبری سلام الله علیهما مشرف گردد .


بروح مطهر پاسدار دلاور سپاه اسلام شهید عزیز دشت بزرگ و پدر گرانقدر و مادر مومنه اش تعظیم می کنم و درود و صلوات میفرستم
روحشان آرام و شاد باد

*اربعین حسینی 1398 اهواز غلامرضانجفی سولاری*

نتیجه تصویری برای شهید عزیز دشت بزرگ

 


زایری دارم میان جمع زوار حسین

مادراست او مادر خیل عزادارحسین

باعلم با پرچم و سربند یازهرای او

میزند فریاد از عشق  علمدار حسین

عشق و شور و مستی و دلدادگی در قلب او

میرسد تا انتهای مهر و کردار حسین

آرزویش اربعین حضرت مولای دین

شد محقق با تمام خیل انصار حسین

عشق یعنی مادرم اندرمسیر کربلا

عشق یعنی نوکری با هر وفادار حسین

سایه اش محفوظ زیر پرچم اهل ولا

سایه شان محفوظ باشد جمله انصار حسین

 

* غلامرضا نجفی سولاری


نوشتن در رثای شخصی که لحظه به لحظه ی زندگی پربرکتش برای اسلام و انقلاب و امت اسلامی مان با عشق و یگانگی گذشت بسیار سخت است .

نه فقط لحظات زندگی خودش برای انقلاب مردم سپری شد بلکه بیت شریف و فرزندان و خانواده اش با تمام توان در اختیار انقلاب و مردم عزیزمان بود .

درب منزل و بیت اش همیشه برروی مردم و مراجعین باز بود و هیچکس به بیت پربرکتش مراجعه نکرد مگر با روی گشاده و تلاش برای رفع مشکلاتش مواجه شد و با خرسندی از رسیدگی به درخواستش و دعای خیر برایش از منزلش خارج گشت .

برای شیخ ما روز و شب تفاوتی نمیکرد و پیوسته خود و بیت و فرزندانش پاسخگوی مردم بودند و کار افراد را با دلسوزی و جدیت پیگیری میکرد تا مطمئن بشود اقدامی برای رفع مشکل آن فرد صورت گرفته است .

همیشه بار انقلاب و استان و شهر اهواز بویژه منطقه ی مهم لشگرآباد را بر دوش نه بر سر می نهاد و انجام وظیفه میکرد .

صدای زیبای مناجات و دعاهای کمیل اش از رادیو عربی اهواز همواره دل و جان را صیقل می داد و مسجدش همیشه مملو از عاشقان و دلدادگان به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام بود .

او به واقع بود و تلاشش برای جذب حداکثری جوانان به دین و مسجد و انقلاب اسلامی بود و در اصلاح ذات البین و رفع خصومتها و درگیری ها با تمام وجود در صف اول بود و بدست مبارکش گره ها از خلق گشوده شد .

تهدیدهای مکرر معاندان و بدخواهان نظام و انقلاب اسلامی هیچگاه باعث شد تا از اقداماتش بکاهد بلکه بیش از پیش به وظایف فرهنگی و دینی و انقلابش افزود .

شیخ ما هیچ ادعائی نداشت و فقط به فکر انجام وظایف دینی و انقلابیش بود چه در زیر بیرق نماینده محترم ولی فقیه در استان و سایر علمای استان و اهواز و چه خود و فرزندانش .
روی گشاده و اخلاق نیکو و صمیمی اش باعث شده بود تا همگان او و فرزندان پاک و زحمت کش و دلسوزش را عاشقانه دوست بدارند زیرا عرب و عجم و سایر اقوام برایش هیچ تفاوتی نداشتند .

هر کجا می دانست سبب خیری است حضوری فعال داشت و با همان اخلاق خاص حسنه اش راهگشای مشکلات همگان بود .

بجرات می توان گفت سراسر عمر شریفش به خدمات شایسته به مردمش گذشت و خبری از مال اندوزی و تشریفات نبود و ساده زیستی سرلوحه ی زندگانی خود و فرزندان دلسوزش بوده و هست .

این مرد خدا مدتها در بستر بیماری نیز دست از تلاش و کوشش برای ایفای زحمات انقلابی اش فروگذار نکرد .

آری بیت نورانی حضرت حجه الاسلام والمسلمین حاج شیخ کاظم کوتی که هیچگاه دست از مبارزه و مجاهدت در راه خدا دست برنداشتند سرانجام در تاریخ سی ام خرداد نود و هشت که قلب مهربان شیخ ما از تپش مهربانی و مجاهدت در راه خدا و مردم عزیز باز ایستاد سوگوار شدند .

حقیقتا نمیتوان تصور کرد که جای خالی این بزرگ مرد انقلابی چگونه پر خواهد شد و ثلمه ای سخت بر حوزه های علمیه ی اهواز و مردم عزیزش وارد شد و قطعا روح مطهر و عزیزش همواره از باقیات الصالحات فراوانی که در ایام پربرکت عمر نورانی اش بجای گذاشته است متنعم خواهد ماند .

این مصیبت جبران نشدنی را به حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فدا و حوزه ی علمیه و مردم شریف اهواز بلاخص اهالی عزیز نهضت آباد تسلیت و تعزیت عرض می کنم .
برای آن شیخ سعید خادم و خیر الامه از خداوند بزرگ طلب آرامش و رحمت و هم نشینی با اهل بیت عصمت و طهارت و مولای شهیدان و برای بیت معظم آن فقید سعید صبر و اجر جزیل مسئلت می نمایم .
انشالله با حضور فرزندان عزیزش هیچگاه چراغ بیت نورانی شیخ کاظم کوتی که شیخ مهربانی و عشق و وحدت بود خاموش نخواهد گشت .

انشالله

نتیجه تصویری برای شیخ کاظم کوتی


همه از مرگ می ترسند

من از رفیق ناباب !

***

همه از مرگ می ترسند

من از رفیق نیمه راه !

***

همه از مرگ می ترسند

من از راه کج !

***

همه از مرگ می ترسند

من از فرزند ناخلف !

***

همه از مرگ می ترسند

من از عقوبت گناه !

***

همه از مرگ می ترسند

من از روسیاهی دروغی که فاش میشود !

***

همه از مرگ می ترسند

من از به باد رفتن زحمات یک عمر !

***

همه از مرگ می ترسند

من از فراموشی الطاف بیکران مولایم !

***

همه از مرگ می ترسند

من از خیانت !

***

می بینید چقدر روزگارمان ترسناک تر از مرگ است ؟

ای مرگ مهربان !

ما از تو یک غول وحشتناک ساخته ایم

اما هزاران هزار اقدام و عمل زشت مان از تو ترسناک تر است !!!

پس من از زشتی هایم بیش از مرگ می ترسم

چرا که مرگ پایان این زندگی فناپذیر و آغاز زندگی ابدی است .

 

* غلامرضا نجفی سولاری


هر شب سفره ی افطار را پهن می کنم

خیال میکنم که هستی

و در کنارم می نشینی

بهمدیگر قبول باشد می گوییم

افطاری را به هم تعارف می کنیم

و خوشحال از بجا آوردن یک واجب شرعی

نوشیدنی می نوشیم

انگار سفره را تو جمع می کنی و چائی می آوری !

من برای تو هم چائی می ریزم

بوی ذغال قلیان می آید

با شیطنت می گویم باز هم قلیان گذاشته ای ؟!

راستش قلیانی که تو در کنارش نباشی ارزش کشیدن ندارد

دلم فقط قلیان با تو را طلب می کند !

همانند همیشه چاق کردن قلیان با من است

و اول نوبت توست !

باز هم مثل همیشه باید نی قلیان را بزور از تو بگیرم !

 

. به خودم می آیم

انگار باز هم  توهمی بیش نبوده است !

منم و سفره خالی و قلیان تنهائی !!!

و  یک شب دیگر بدون تو آغاز شده است

و سلسله ی دل تنگی های بی پایان من . !

 

* غلامرضانجفی سولاری


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روزمره گی های یه انسان کاملا معمولی